شماره ٤٤: چو من ز کسوت هستي تر آمده است حباب

چو من ز کسوت هستي تر آمده است حباب
بقدر پيرهن از خود برآمده است حباب
جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور
عرق فروش سر و افسر آمده است حباب
هزار جا گره اعتبار شق کرديم
بچشم ما همه دم گوهر آمده است حباب
کسي بضبط عنان نفس چه پردازد
سوار کشتي بي لنگر آمده است حباب
باين دو روزه بقا خودنماي وهم مباش
بروي آب تنگ کمتر آمده است حباب
بنام خشک مزن جام تر دماغي ناز
ز آبگينه هم آخر برآمده است حباب
بفرصتي که نداري اميد مهلت چيست
درون بيضه برون پر بر آمده است حباب
ز احتياط ادبگاه اين محيط مپرس
نفس گرفته برون درآمده است حباب
طرب پيام چه شوقند قاصدان عدم
که جام بر کف و گل برسرآمده است حباب
مکن ز خوان کرم شکوه گر نصيب نيست
که در محيط نگون ساغر آمده است حباب
ز باغ تهمت عنقا گلي بسر زده ايم
بهستي از عدم ديگر آمده است حباب
نفس متاعي (بيدل) در چه لاف زند
بفربهي منگر لاغر آمده است حباب