شماره ٤٣: چو شمع تا سحر افسانه ميشود تب و تاب

چو شمع تا سحر افسانه ميشود تب و تاب
نگاه برق خرام است جلوه درياب
اگر غناطلبي مشق خاکساري کن
حضور گنج براتيست سرنوشت خراب
بفيض کاهلي آماده است راحت ما
که سايه راست ز پهلوي عجز بستر خواب
فريب جلوه نيرنگ زندگي نخوري
که شسته اند ازين صفحه غير نقش سراب
در آن بساط که از رنگ آرزو پرسند
چو ياس در نفس ما شکسته است جواب
بدل اگر برسي جستجو نمي ماند
تحير است در آئينه شوخي سيماب
نماند در دل ما خوني از فشار غمت
بغنچگي ز گل ما گرفته اند گلاب
ز شرم حلقه آن زلف حيرتي دارم
که ناف آهوي مشکين چرا نشد گرداب
عجب که رشته پروين زهم نمي گسلد
چنين که از عرق روي اوست در تب و تاب
ز موج رنگ بد و ران نشه نگهت
خط شکسته توان خواند از جبين شراب
غرور هستي او را فناي ما سست دليل
خم کلاه محيط است در شکست حباب
کسي چه چاره کند سرنوشت را (بيدل)
نشست سر خط موج از جبين دريا آب