شماره ٣٦: بي کمالي نيست دل از شرم چون ميگردد آب

بي کمالي نيست دل از شرم چون ميگردد آب
از عرق آئينه ما را فزون مي گردد آب
از دم گرم مراقب طينتان غافل مباش
کز شرار تيشه اينجا بيستون ميگردد آب
تاب خودداري ندارد صاف طبع از انفعال
مي شود مطلق عنان چون سرنگون ميگردد آب
کيست از مرکز جدا گرديدنش رنگي نباخت
خون دل از ديده تا گردد برون مي گردد آب
در محبت گريه تدبير کدورتها بس است
گر غشي داري بصافي رهنمون مي گردد آب
سوز دل چون شمعم از افسردگيها شد عرق
آنچه آتش بود در چشمم کنون مي گردد آب
سيل آفت ميکند معماري بنياد شرم
خانه آرايان گوهر را ستون ميگردد آب
منتهاي کار سالک ميشود همرنگ درد
چون ز شاخ برگ درگل رفت خون ميگردد آب
همچو شبنم سير اشک ما بدامان هواست
در گلستان محبت واژگون مي گردد آب
دام سودا مي کند دل را هجوم احتياج
از فسون موج زنجير جنون ميگردد آب
دل چه باشد تا نگردد خون بياد طره اش
گر همه سنگ است (بيدل) زين فسون ميگردد آب