شماره ٢١: اي جلوه تو سرشکن شان آفتاب

اي جلوه تو سرشکن شان آفتاب
خنديده مطلع تو بديوان آفتاب
پيغام عجز من ز غرورت شنيدني است
مکتوب سايه دارم و عنوان آفتاب
در هر کجا نگاه پرافشاند روز بود
شوق تو داشت اينهمه سامان آفتاب
شو محو انتظار تو بودم دميد صبح
گشتم بياد روي تو قربان آفتاب
چون سايه پايمال خس و خار بهتر است
آن سرکه نيست گرم ز احسان آفتاب
از چرخ سفله کام چه جويم که اين خسيس
هر شب نهان کند به بغل نان آفتاب
همت به جهد شبنم ما ناز ميکند
بستيم اشک خويش بمژگان آفتاب
اي لعل يار ضبط تبسم مروت است
تا نشکني بخنده نمکدان آفتاب
چون ماه نوز شهرت رسوائيم مپرس
چاکي کشيده ام ز گريبان آفتاب
(بيدل) بحسن مطلع نازش چسان رسيم
ما را که ذره ساخته حيران آفتاب