نه طرح باغ و نه گلشن فگنده اند اينجا
در آب آئينه روغن فگنده اند اينجا
غبار قافله عبرتي که پيدا نيست
همه بديده روشن فگنده اند اينجا
رسيده گير بمعراج امتياز چو شمع
همان سري که زگردن فگنده اند اينجا
جنون مکن که دليران عرصه تحقيق
سپر زخجلت جوشن فگنده اند اينجا
يکيست حاصل و آفت بمزعي که توئي
زدانه مور بخرمن فگنده اند اينجا
بصيد خواهش دنياي دون دلير متاز
هزار مرد زيک زن فگنده اند اينجا
سرفسانه سلامت که خوابناکي چند
غبار وادي ايمن فگنده اند اينجا
نهفته است تلاش محيط موج گهر
بروي آبله دامن فگنده اند اينجا
رموز دل نشود فاش بي چراغ يقين
نظر بخانه زروزن فگنده اند اينجا
مقيم زاويه اتفاق تسليمم
بساط عافيت من فگنده اند اينجا
چو شمع گردن دعوي چسان کشم (بيدل)
سرم بدوش فگندن فگنده اند اينجا