نميدزدد کس از لذات کاهش آفرين خود را
فرو خورده است شمع اينجا بذوق انگبين خود را
بلبيک حرم ناقوس دير آهنگ ها دارد
درين محفل طرف ديده است شک هم با يقين خود را
بهمواري طريق صلح کل چندي غنيمت دان
زچنگ سبحه بر زنار پيچيد است دين خود را
باين پا در رکابي چون شرر در سنگ اگر باشي
تصور کن همان چون خانه بردوشان زين خود را
سخا و بخل وقف و سعت مقدور ميباشد
برآورده است دست اينجا بقدر آستين خود را
بافسون دنائت غافلي از ننگ پامالي
به پستي متهم هرگز نمي داند زمين خود را
خيال آباد يکتائي قيامت عالمي دارد
که هر جاوارسي بايد پرستيدن همين خود را
تغافل زن بهستي صيقل فطرت همينت بس
صفاي آينه گر مدعا باشد مبين خود را
درين گلشن نبايد خار دامان هوس بودن
گلي آزادگي رنگ دگر دارد بچين خود را
خيال جانکني ظلم است بر طبع سبکروحان
بچاه افگنده چون نام از نقب نگين خود را
سجود سايه از آفات دارد ايمني (بيدل)
تو هم گر عافيت خواهي نهان کن در جبين خود را