نفس آشفته ميدارد چو گل جمعيت ما را
پريشان مي نويسد کلک موج احوال دريا را
درين وادي که ميبايد گذشت از هر چه پيش آيد
خوش آن ره رو که در دامان دي پيچيد فردا را
زدرد مطلب ناياب تا کي گريه سر گردن
تمنا آخر از خجلت عرق کرد اشک رسوا را
باين فرصت مشو شيرازه بند نسخه هستي
سحر هم در عدم خواهد فراهم کرد اجزا را
گدازد رد الفت فيض اکسير دگر دارد
زخون گشتن توان در دل گرفتن جمله اعضا را
بجاي ناله ميخيزد غبار از خاکسارانت
صدا گرديست يکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهي چه امکانست گردد جمع خودداري
که با هر موج ميبايد گذشت از خويش دريا را
درين گلشن چو گل يک پرزدن رخصت نميباشد
مگر از رنگ يابي نسخه بال افشاني ما را
فلک تکليف جاهت گر کند فال حماقت زن
که غير از گاو نتواند کشيدن بار دنيا را
چرا مجنون ما را در پريشاني وطن نبود
که از چشم غزالان خانه بر دوش است صحرا را
نزاکتهاست در آغوش مينا خانه حيرت
مژه بر هم مزن تا نشکني رنگ تماشا را
سيه روزي فروغ تيره بختان بس بود (بيدل)
زدود خويش باشد سرمه چشم داغ دلها را