نباشد گر کمند موج تردسي حجابش را
که ميگيرد عنان شعله رنگ عتابش را
زبرق جلوه اش آگه نيم ليک اينقدر دانم
که عالم چشم خفاشيست نور آفتابش را
بتدبير دگر زان جلوه نتوان کام دل بردن
غبار من مگر از پيش بردارد نقابش را
بجاي آبله يک غنچه دل دارم درين وادي
ندانم بر کدامين خار افشانم گلابش را
درين گلشن مپرسيد از بهار اعتبار من
چو گل آئينه دارم که خون کردند آبش را
محيط شرم اگر آيد بموج ناز شوخيها
نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را
گل باغ محبت ناز شبنم برنميدارد
نمک از شور اشک خويش بس باشد کبابش را
شکار تيغ نازم اوج عزت فرش اقبالم
سر افتاده دارم که ميبوسد رکابش را
خرامش مصرع شوخ رميدن در ميان دارد
نخواهم رفت اگر از خود که ميگويد جوابش را
بذوق امتحان آتش زدم در صفحه هستي
فقط ريز شراري چند ديدم انتخابش را
بهر مژگان زدن چشمش تغافل ساغري دارد
چه مخموري چه مستي پرده بسيار است خوابش را
چنان خشکيست (بيدل) بحر امکان را که مي بينم
غبار افشاندني چون دامن صحرا سحابش را