نباشد بي عصا امداد طاقت پيکر خم را
مدار کارفرمائي برانگشت است خاتم را
با رباب تلون صاف دل کي مختلط گردد
برنگ لاله و گل امتزاجي نيست شبنم را
کرم در کشت استغنا پر کاهي نمي ارزد
گدا گر نيستي تا چندگيري نام حاتم را
بتقليد آشناي نشه تحقيق نتوان شد
چه امکانست ساز دلربائي زلف پرچم را
زوصل مدعا سعي طلب مأيوس مي گردد
به بيکاري نشاند التيام زخم مرهم را
بپاس عصمتند از بس هوا خواهان رنگ گل
چو بو از حجره هاي غنچه ميرانند شبنم را
نمايانست حال رفتگان از خاک اين وادي
زنقش پا توان کرد سراغ ساغر جم را
هجوم پيچ و تابي زين گلستان دسته مي بندم
بدامن جاي گل چون زلف خوبان چيده ام خم را
نشاط زندگي خواهي نم چشمي مهيا کن
همين اشکست اگر هست آبياري نخل ماتم را
گر از زنار وارستيم فکر سبحه پيش آمد
نفس مصروف چندين ريشه دارد تخم آدم را
شرار وحشيم اما درين حيرت سرا (بيدل)
زنوميدي بدوش سنگ دارم محمل رم را