مپسند جز برهن تغافل پيام ما
لعل ترا نگين نگرفته است نام ما
پوشيده نيست تيرگي بخت عاشقان
آئينه چراغ بدست است شام ما
کس با دل گرفته چه صيد آرزو کند
اين غنچه وا شود که گل افتد بدام ما
صد رنگ خون بجيب تأمل نهفته ايم
ضبط نفس چو زخم دل است التيام ما
همواري طبيعت پرکار روشن است
مستي نخوانده است کس از خط جام ما
در مکتب تسلسل عقلت نميرسد
صد داستان بيک سخن ناتمام ما
معيار چارسوي دو عالم گرفته ايم
يک جنس نيست قابل سوادي خام ما
گامي دو همعنان سحر ميتوان گذشت
رنگ شکسته ميکشد امشب زمام ما
چون سبحه اينقدر بچه اميد ميدود
دل در رکاب اشک چکيدن خرام ما
ديگر بالفت که توان چشم دوختن
در عالم رمي که نفس نيست رام ما
کو انفعال تا حق هستي ادا کنيم
چون شمع بسته بر عرقي چند وام ما
(بيدل) چو نقش پا زبناي ادب مپرس
پر سرنگون فتاده بلندي زبام ما
محبت بسکه پر کرد از وفا جان و تن ما را
کند يوسف صدا گر بو کني پيراهن ما را
چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمي تابد
نگهدارد خدا از تنگي چين دامن ما را
چنان مطلق عنان تاز است شمع ما ازين محفل
که رنگ رفته دارد پاس از خود رفتن ما را
خرامش در دل هر ذره صد طوفان جنون دارد
عنان گيريد اين آتش بعالم افگن ما را
گهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش
ميندازيد زآغوش ادب پيراهن ما را
فلک در خاک مي غلطيد از شرم سرافرازي
اگر ميديد معراج زپا افتادن ما را
باشک افتاد کار آه ما از پيش پا ديدن
زشبنم بال تر گرديد صبح گلشن ما را
هوس هر سو بساط ناز ديگر پهن مي چيند
نديد اين بيخبر مژگان بهم آوردن ما را
ازين خاشاک اوهامي که دارد مزرع هستي
بگاو چرخ نتوان پاک کردن خرمن ما را
چو ماهي خاخار طبع در کار است و ما غافل
که بر امواج پوشانده است گردون جوشن ما را
زآب زندگي تا بگذرد تشويش رعنائي
خم وضع ادب پل کرد دوش و گردن ما را
بحرف و صوت تا کي تيره سازي وقت ما (بيدل)
چراغ چارسو مپسند طبع روشن ما را