مآل کار چه بيند کسي نظر بهوا
نمي توان خبر پا گرفت سر بهوا
درين چمن زجنون کاري خيال مپرس
بخاک ريشه و گل مي کند ثمر بهوا
زمين مزرع ايجاد بسکه تنگ فضاست
نمو نگاشته تخم شرر مگر بهوا
بعافيتگه خاکسترم چو شعله سريست
مباد ذوق فضولي کند خبر بهوا
نه مقصديست معين نه مطلبي منظور
چو گردباد همين بسته ام کمر بهوا
جهان گرفت برنگيني پر طاوس
غبار من که ندانم که داد سر بهوا
حديث سرکشي از قامت بلند که داشت
که لب گزيده گره بند نيشکر بهوا
چو شبنمي که کند از مزاج صبح بهار
براهت آئينه ها بسته چشم تر بهوا
زساز قافله عمر جمع دار دلت
که محمل نفسي دارد اين سفر بهوا
بدستگاه رعونت درين بساط مناز
که رفته است سرشمع بيشتر بهوا
چه تنگي اين همه افشرد دشت امکانرا
که ابر بيضه شکسته است زير پر بهوا
دل فسرده اگر سد راه نيست چرا
کشوده اند چو صحبت هزار در بهوا
تعلق دو نفس ما و من غنيمت گير
که اين غبار نيابي دم دگر بهوا
بغير وصل عدم چيست مدعا (بيدل)
که هر نفس نفس اينجاست نامه بر بهوا