گه از موي ميان شهرت دهد نازک خيالي را
گهي از چين ابرو سکته خواند بيت عالي را
زبان حال خط دارد حديث شکر لعلش
ازين طوطي توان آموختن شيرين مقالي را
زنيرنگ حجابش غافلم ليک اينقدر دانم
که برق جلوه خواهد سوخت فانوس خيالي را
نسيم دامن او گر وزد گاه خراميدن
سحر بي پرده گردد غنچه تصوير قالي را
خيالي از دهان او نشانم ميدهد اما
همان حکم عدم باشد اثرهاي خيالي را
بهر نظاره حسنش شوخي رنگ دگر دارد
تصور چون توان کردن جمال بي مثالي را
دل از خود ميرود بگذار تا مست فغان باشد
جرس آخر بمنزل ميکند گم هرزه نالي را
قناعت پيشه هشدار کاين حرص غنا دشمن
کمين گاه هوس ها کرده وضع بي سؤالي را
حباب باد پيماي تو وهمي در قفس دارد
تو شمع هستي انديشيده فانوس خالي را
همه گر عکس آفاق است در آئينه جا دارد
بنازم دستگاه عالم بي انفعالي را
نيابي غير اشک از پرده هاي چشم ما (بيدل)
حرير ما بدل دارد هواي برشکالي را