کو دماغ جهد تن در خاکساري داده را
ناتواني سخت افشرده است نبض جاده را
وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد ميکشي خميازه جام باده را
از زبان خامشي تقرير من غافل مباش
جوهر تيغ است اين موج بجا استاده را
نيست ممکن رنگ را با بوي گل آميختن
کم رسد گرد کدورت دامن آزاده را
بي تکلف شعله جولان تمناي توايم
نقش پاي ما برنگ شمع سوزد جاده را
شوخي چشمت هم از مژگان توان ديد آشکار
گردن مينا بود رگهاي تاک اين باده را
سينه صافي ميکند آئينه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را
موج در گوهر زآشوب طپشها ايمن است
نيست تشويش دگر در بند دل افتاده را
زندگي نذر فنا کن از تلاش آسوده باش
حفظ تا کي مشت خاري سوختن آماده را
ساز خست نيست (بيدل) بي درشتيهاي طبع
کمتر افتد نرمي پستان زن نازاده را