گر لعل خموشت کند آهنگ نواها
دشنام دعاها و بروهاست بياها
خوابان بته پيرهن از جامه برونند
در غنچه ندارند گل اين تنگ قباها
رحمت زمعاصي بتغافل نشکيبد
زانسوست گناها گر ازين سوست آلها
فرياد که ما بيخبران گرسنه مرديم
با هر نفس از خوان کرم بود صلاها
گه مايل دنيايم و گه طالب عقبي
انداخت خيالت زکجايم به کجاها
از غنچه ورقهاي گلم در نظر آمد
دل سوخت بجمعيت از خويش جداها
هر جاست سري خالي از آشوب هوس نيست
معموره ما راست بهر بام هواها
مشکل که ازين قافله تا حشر نشيند
مانند نفس کرد بروها و بياها
کو دير و حرم تا غم احرام توان خورد
دوش همه خم گشت زتکليف رداها
نامحرم هنگامه تغيير مباشيد
تعمير نوي نيست درين کهنه بناها
کسب عمل آگهي آسان مشماريد
چشم همه کس از مژه خورده است عصاها
ايکاش پذيرد هوس الحاح تردد
اين آبله سرهاست که افتاده بپاها
گر ضبط نفس پرده توفيق گشايد
صيقل زده گير آينه از دست دعاها
زين بحر محالست زند لاف گذشتن
(بيدل) که زپل بگذرد از سعي شناها