گر کماندار خيالت در زه آرد تير را
هر بن مو چشم اميدي شود نخچير را
ياد رخسارت جبين فکر را آئينه ساخت
حرف زلفت کرد سنبل رشته تقرير را
برنميدارد عمارت خاک صحراي جنون
خواهي آبادم کني بر باد ده تعمير را
مانع بيتابي آزادگان فولاد نيست
ناله در وحشت گريبان ميدرد زنجير را
سخت دشوار است پرداز شکست رنگ من
بشکن اي نقاش اينجا خامه تصوير را
موج خون من که آتش داغ گرميهاي اوست
ميکند بال سمندر جوهر شمشير را
چون ره خوابيده زين خوابي که فيضش کم مباد
تا بمنزل برده ام سر رشته تعبير را
گر باين وجد است شور وحشت ديوانه ام
داغ حيرت ميکند چون نقش پا زنجير را
پاي تا سر در دم اما زحمت کس نيستم
ناله ام در سينه خرمن ميکند تأثير را
تا کي از غفلت بقيد جسم فرسايد دلت
يک نفس بر باده ده اين خاک دامنگير را
صبح عشرتگاه هستي از شفق آبستن است
نيست جز خون گر بپالايد کسي اين شير را
دست از دنيا بدار و دامن آهي بگير
تا بداني همچو (بيدل) قدر دار و گير را