گر دمي بوس کفت گردد ميسر تيغ را
تا ابد رگهاي گل بالد زجوهر تيغ را
از کدورت برنمي آيد مزاج کينه جو
بيشتر دارد همين زنگار در بر تيغ را
ايکه داري سير گلزار شهادت در خيال
بايدت از شوق زد چون سبزه بر سر تيغ را
عيش خواهي صيد آفت شو که مانند هلال
چرخ ابرو ميکند بر چشم ساغر تيغ را
پرده نيرنگ طوفان بود شوق بسملم
خونم آخر کرد بازوي شناور تيغ را
تا مگر يکباره گردد قطع راه هستيم
چون دم مقراض مي خواهم دو پيکر تيغ را
موج طوفان ميزند جوي بدريا متصل
جوهر ديگر بود در دست حيدر تيغ را
هر کرا دل از غبار کينه جوئيها تهي است
ميکشد همچون نيام آسوده در بر تيغ را
دل باميد تلافي ميطپد اما کجاست
آنقدر زخمي که خواباند به بستر تيغ را
(بيدل) از هر مصرعم موج نزاکت ميچکد
کرده ام رنگين بخون صيد لاغر تيغ را