گداز گوهر دل باده نابست شبنم را
نم چشم تحير عالم آبست شبنم را
نگردد جمع نور آگهي باظلمت غفلت
صفاي دل نمک درديده خوابست شبنم را
جهان آئينه دلدار و حيراني حجاب من
چمن صد جلوه و نظاره نايابست شبنم را
بهر جا ميروم در اشک نوميدي وطن دارم
زچشم خود جهان يک دشت سيلاب است شبنم را
نگردي غافل اي اشک نياز از ترک خودداري
که بر دوش چکيدن سير مهتابست شبنم را
تماشا نيست کم چشم هوس گر شرم ناک افتد
حيا آئينه گلهاي سيراب است شبنم را
گل اشکم اگر منظور جانان شد عجب نبود
گذر در چشم خورشيد جهان تا بست شبنم را
خط خوبان کمند غفلت اهل نظر باشد
رگ گلهاي اين گلشن رگ خوابست شبنم را
فضولي ميکنم در انتظار مهر تابانش
گرفتم پرده بردارد کجا تابست شبنم را
بوصل گلرخان نتوان کنار عافيت جستن
که در آغوش گل خون جگر آبست شبنم را
ضعيفي تهمت چندين تعلق بست بر حالم
زپاافتادگي يک عالم اسبابست شبنم را
حيا بال هوس را مانع پرواز ميگردد
نگه در ديده (بيدل) موجه آبست شبنم را