گدا زسعي دليل است جستجوي ترا
شکست آينه آئينه است روي ترا
زدست لطف و عتابت در آتش و آبم
بهشت و دوزخ ما کرده اند خوي ترا
بهر طرف نگري شوق محو خودبيني است
دکان آئينه گرم است چارسوي ترا
بترهات مده زحمت نفس زاهد
که از اثر نمکي نيست هاي و هوي ترا
زخاک ميکده سرمايه تيمم گير
که هيج معصيتي نشکند وضوي ترا
بچاک جيب سحر فکر بخيه بر باد است
گسسته اند چو شبنم زهم رفوي ترا
چه لازم است کشي انتظار تيغ اجل
فشار آب بقا بس بود گلوي ترا
بود بجرم درستي شکست کار حباب
پريست آنکه تهي ميکند سبوي ترا
غم شکنجه اوهام تا بکي خوردن
برنگ آنهمه نشکسته اند بوي ترا
زفرق تا قدم افسون حيرتي (بيدل)
کسي چه شرح دهد معني نکوي ترا