عبرتي کو تا لب ارهزيان بهم دوزد مرا
خنده ها بسيار کردم گريه آموزد مرا
عمرها شد آتشم افسرده است اما نفس
ميزند دامن نميدانم کي افروزد مرا
زان همه حسرت که حرمان باغبارم برده است
عالمي را جمع سازد هر که اندوزد مرا
محرم آن شعله خوبم جانب ديرم مخوان
گبر دارد رو بمحرابي که ميسوزد مرا
حرف لعل او خموشم کرد (بيدل) عمرهاست
موج اين گوهر نميدانم چه پهلو زد مرا