عبث تعليم آگاهي مکن افسرده طبعان را
که بينائي چو چشم از سرمه ممکن نيست مژگان را
بغير از بادپيمائي چه دارد پنجه منعم
زوصل زر همان يک حسرت آغوش است ميزانرا
بهر جا عافيت رو داد نادان در تلاش افتد
دويدن ريشه گلهاي آزاديست طفلان را
حسد را ريشه نتوان يافت جز در طينت ظالم
سردنباله دايم در دل تير است پيکان را
درشتانرا ملايم طينتيهايم خجل دارد
زبان از نرم کوئي سرنگون افگند دندانرا
اگر سوزد نفس از شور محشر باج ميگيرد
خموشيهاي اين ني در گره دارد نيستانرا
کتاب پيکرم يک موج مي شيرازه مي خواهد
نم آبي فراهم ميکند خاک پريشان را
فغان کاين نو خطان ساده لوح از مشق بيباکي
به آب تيغ ميشويند خط عنبرافشان را
دگر کو تحفه دئي تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا بخاک افگنده اند آئينه جان را
چو بوي گل لباس راحت ما نيست عرياني
مگر در خواب بيند پاي مجنون وصل دامانرا
به بي سامانيم وقتست اگر شور جنون گريد
که دستي گر کنم پيدا نمي يابم گريبان را
بچشم خون فشان (بيدل) تو آن بحر گهر خيزي
که لاف آبرو پيشت گدازد ابر نيسان را