زين گلستان درس ديدار که ميخوانيم ما
اينقدر آئينه نتوان شد که حيرانيم ما
سنگ اين کهسار آسايش خيالي بيش نيست
از زمينگيري همان آتش بدامانيم ما
عالمي را وحشت ما چون سحر آواره کرد
چين فروش دامن صحراي امکانيم ما
سينه چاک غيرتيم از ننگ هم چشمي مپرس
هر که بر رويت کشايد چشم مژکانيم ما
در نفس آئينه کرد سراغ ما گم است
ناله حيرت خرام ناتوانانيم ما
غير عرياني لباسي نيست تا پوشد کسي
از خجالت چون صدا در خويش پنهانيم ما
هر نفس بايد عبث رسواي خودبيني شدن
تا نمي پوشيم چشم از خويش عريانيم ما
مشت خاک ما جنون زارد و عالم وحشت است
از رم آهو چه ميپرسي بيابانيم ما
بي طواف نازش از خود رفتن ماهرزه است
رنگ ميبايد بگرد او بگردانيم ما
در تغافل خانه ابروي او چين ميکشيم
عمرها شد نقش بند طاق نسيانيم ما
نقطه ئي از سرنوشت عجز ما روشن نشد
چشم قرباني مگر بر جبهه بنشانيم ما
هر که خواهد شبهه ئي از هستي ما واکشد
نامه بي مطلب ننوشته عنوانيم ما
نقش پا گل کرده ايم اما درين عبرت سرا
هر که در فکر عدم افتد گريبانيم ما
چون نفس (بيدل) نسيم بي نشان رنگيم ليک
رنگها پرواز دارد تا پرافشانيم ما