زهي سودائي شوق تو مذهبها و مشربها
بيادت آسمان سير طپيدن جوش ياربها
مبادا از سرم کم سايه سوداي گيسويت
چو مو نشو و نمائي ديده ام در پرده شبها
جدا از اشک شد چشمم سراب دشت حيراني
همان خميازه خشکيست بي اطفال مکتبها
بس است از دود دل جوهر فروش آئينه داغم
بغير از شام مژگاني ندارد چشم کوکبها
بخاموشي توان شد ايمن از ايذاي کج بحثان
نفس دزديدنست اينجا فسون نيش عقربها
بمنع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح
که آتش زندگي دارد بقدر شوخي تبها
چو آهنگ جرس ما و سبکروحانه جولاني
که از يک نعره وارش ميطپد آغوش قالبها
عمارت غير چين دامن صحرا نميباشد
زتنگيهاي مذهب اينقدر باليد مشربها
زبان در کام پيچيدم وداع گفتگو کردم
سخن را پرده رخصت بود بر بستن لبها
بهار بي نشان عالم نوميديم (بيدل)
سراغم ميتوان کرد از شکست رنگ مطلبها