زهي چون گل بياد چيدن از شوق تو دامانها
چو صبح آواره چاک تمنايت گريبانها
زمحفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها
مشو غافل زموسيقار خاموشي نيستانها
زچشمم چون نگه بگذشتي و از زخم محرومي
جدائي ماند چون خميازه در آغوشها مژگانها
دران محفل که رسوائي دهد کام دل عاشق
چو گل دامان مقصد جوشد از چاک گريبانها
بفکر تازه گويان گر خيالم پرتواندازد
پر طاوس گردد جدول اوراق ديوانها
دران وادي که گرد وحشتم بر خويش ميبالد
رم هر ذره گيرد در بغل چندين بيابانها
باوج همتم افزود پستيهاي عجز آخر
که در خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شد گر تنگ شد بر بسملم جولانگه هستي
در آغوش پروامانده دارم طرح ميدانها
بچندين حسرت از وضع خموش دل نيم ايمن
که اين يکقطره خون در خود فرو برده است طوفانها
چنين کز شوق نيرنگ خيالت ميروم از خود
توان کردن زرنگ رفته ام طرح گلستانها
دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر
نشست اين مصرع از برجستگي بيرون ديوانها
بروي چهره بيمطلبي گر چشم بکشائي
دو عالم از ره نظاره برخيزد چو مژگانها
زعشق شعله خو برخاست دود از خرمن امکان
تب اين شير آتش ريخت (بيدل) در نيستانها