زبس جوش اثر زد از تب شوق تو ياربها
فلک در شعله خفت از شوخي تبخال کوکبها
درين محفل که دارد خاموشي افسانه راحت
بهم آوردن مژگان بود بر بستن لبها
زگرد وحشت ما تيره بختان فيض ميبالد
تبسم پا شي ء صبح است چين دامن شبها
سبک تازان فرصت يکقلم رفتند ازين وادي
سراغي ميدهد موج سراب از نعل مرکبها
غبار جنبش مژگان ندارد چشم قرباني
قلم محو است هر جا صاف گردد نقش مطلبها
زحاسد گر امان خواهي وداع گرم جوشي کن
زمستان سرد ميسازد دکان نيش عقربها
فلک کشتي بطوفان شکستن داده است امشب
زجوش گريه ام ريگ ته آب اند کوکبها
فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان
گرانجاني فسونها خواند و پيدا کرد قالبها
شرار کاغذ ما دارد آزادي گلستاني
چرا ما را نميخوانند اين طفلان بمکتبها
بنازم نام شيريني که هر گه بر زبان آيد
چو بند نيشکر جوشد بهم چسبيدن لبها
غبار تيره بختيها باين لنگر نميباشد
نمي آيد برون چون سايه روزم (بيدل) از شبها