زآهم مجوئيد تأثير را
پر از بال عنقاست اين تير را
مصور بهر جا کشد نقش من
زتمثال رنگيست تصوير را
درين دشت و در دام صياد نيست
رميدن گرفت است نخچير را
بناي نفس بر هوا بسته اند
زتسکين گلي نيست تعمير را
گهي دير تازيم و گه کعبه جو
جنونهاست مجبور تقدير را
بخواب عدم هستي ئي ديده ايم
زهزيان مده رنج تعبير را
گرفتار وهم است آزاديت
صدا ميکشد بار زنجير را
بوهم اينقدر چند خوابيدنت
برار از بغل پاي در قير را
زروي ترش عرض پيري مبر
تبه ميکند سرکه اين شير را
خم قامتت اين صلا ميزند
که بر طاق نه ذوق شبگير را
بهر جا مخاطب ادا فهم نيست
تسلسل وبال است تقرير را
بتهديد ازين همدمان امن خواه
کلک زن خناق گلوگير را
اگر مرجع زندگي خاک نيست
خميدن کجا ميبرد پير را
زمين تا فلک نغمه (بيدل) است
برين ساز بشکن بم و زير را