رخصت نظاره ئي گر ميدهد جانان مرا
شانه زلف تحير ميشود مژگان مرا
از اثرپردازي ناموس الفتها مپرس
هر که شد آئينه او ميکند حيران مرا
بسکه گرد تيره بختيهاست فرش خانه ام
سيل پوشد رخت ماتم گر شود مهمان مرا
بر اميد ابر رحمت دامني آلوده ام
ميکند آب از حيا بي برگي عصيان مرا
کشت زار حسرتم کز تيرباران غمت
ريشه در دل ميدواند دانه پيکان مرا
از ثبات من چه ميپرسي بناي حيرتم
سيل ميگردد هواي جنبش مژگان مرا
هر رگ گل شوخي چين جبين ديگر است
بيرخت سير چمن کم نيست از زندان مرا
در غمت آخر هجوم ناتوانيهاي دل
ميکند چون ناله در جيب نفس پنهان مرا
معني برجسته شوقم نمي گنجم بلفظ
همچو بوي گل نگردد پيرهن عريان مرا
سرخوش اين باغم و انديشه بي حاصلي
ميدهد ساغر بطاق ابروي نسيان مرا
از دل خون بسته گفتم عقده واري واکنم
دانه هاي نار جوشيد از بن دندان مرا
گوي سرگردانم و در عرصه موهوم حرص
قامت خم گشته شد آخر خم چوگان مرا
درد الفت بودم و با بيخودي ميساختم
اضطراب دل چو اشک آورد بر مژگان مرا
گر شوم (بيدل) چو آتش فارغ از دود جگر
ميکشد خاکستر خود در ته دامان مرا