در محفل ما و منم محو صفير هر صدا
نم خورده ساز وحشتم زين نغمه هاي تر صدا
حيرت نوا افسانه ام از خويش پر بيگانه ام
تا در درون خانه ام دارم برون در صدا
ياد نگاه سرمه گون خوانده است بر حالم فسون
مشکل که بيمار مرا برخيزد از بستر صدا
در فکر آن موي ميان ازبسکه گشتم ناتوان
مي چربدم صد پيرهن بر پيکر لاغر صدا
زان جلوه يکمژگان زدن آينه را غافل شدن
دارد چو زنجير جنون جوشاندن از جوهر صدا
رنج غم و شادي مبر کو مطرب و کو نوحه گر
مشت سپند بيخبر دارد درين مجمر صدا
در کاروان وهم وظن ني غربت است و ني وطن
خلقي زگرد ما و من بستست محمل بر صدا
از حرف و صوت بي اثر شد جهل لنگردارتر
بر کوه خواند تا کجا افسون بال و پر صدا
چند از طپش پرداختن تيغ تظلم آختن
بيرون نخواهد تاختن زين گنبد بيدر صدا
آخر درين بزم تعب افسانه ماند و رفت شب
از بس بخشکي زد طرب مي گشت در ساغر صدا
آسان نبود اي بيخبر از شوق دل بردن اثر
در خود شکستم آنقدر کاين صفحه زد مسطر صدا
(بيدل) بخود نازنده ام صبح قيامت خنده ام
کز شور نظم افگنده ام در گوشهاي کر صدا