در بي زري زجبهه اخلاق چين گشا
هر چند آستين گره آرد جبين گشا
از سايلان دريغ نشايد تبسمت
گيرم کفت تهيست لب آفرين گشا
آب حيات جوي جسد جوهر سخاست
راه تراوشي چو ظروف گلين گشا
منعم اگر به تنگي خلقست ناز جاه
چين دارتر زنقش نگين آستين گشا
گر لذت از مآل حلاوت نبرده ئي
باري زاشک شمع سر انگبين گشا
افسانه هاي بيژن و رستم بطاق نه
گر مرد قدرتي دلت از بند کين گشا
حيف است طبع مرد زغيبت قفا خورد
ياران حذر کنيد ز حيز سرين گشا
باغ و بهار بسته سير تغافلي است
مژگان بهم نه و نظر دوربين گشا
از نقب سنگ نقش نگين فتح باب يافت
اي نامجو تو هم ره زيرزمين گشا
تحقيق هر قدر دهدت مهلت نفس
گو هر بسوزن نگه واپسين گشا
(بيدل) بهر چه عزم کني وصل مقصد است
اينجا نشانه هاست تو شست از کمين کشا