حيرت حسني است در طبع نگه پرورد ما
شش جهت آئينه بالد گرفشاني گرد ما
مفت موهوميست گر ما نام هستي ميبريم
چون سحر گرد نفس بوده است ره آورد ما
ما بهستي از عدم پر بي بضاعت آمديم
باختن رنگي ندارد در بساط نرد ما
يک تأمل چون نفس بر آئينه پيچيده ايم
حيرت محضيم و بس گرو اشگافي گرد ما
دفتر ماهرزه تازان سخت بي شيرازه است
کو حياتانم کشد خاک بيابان گرد ما
چون سحر بيهوده از حسرت نفس ها سوختيم
آتشي روشن نشد آخر زآه سرد ما
نسخه وحشت سواد چشم آهو خوانده ايم
گر سيه گردد سراپا نيست باطل فرد ما
شعله را خاکستر خود هم کم از شمشير نيست
به که گيرد عبرت از ما دشمن نامردما
چون جرس عمري طپيديم و زهم نگداختيم
سخت جاني چند نالد بر دل بيدرد ما
(بيدل) اقبال ضعيفيهاي ما پوشيده نيست
آفتاب عالم عجز است رنگ زرد ما