چه ظلمت است اينکه گشت غفلت بچشم ياران زنور پيدا
همه به پيش خوديم اما سرابهاي زدور پيدا
فسون و افسانه تو و من فشاند بر چشم و گوش دامن
غبار مجنون بدشت روشن چراغ موسي بطور پيدا
در آمد و رفت محو گشتيم و پي بجائي نبرد کوشش
ره که کرديم چون نفس طي نشد بچندين عبور پيدا
بفهم کيفيت حقيقت کراست بينش کجاست فطرت
بغير شکل قياس اينجا نميکند چشم کور پيدا
بپا زرفتار وارسيدن بلب زکفتار فهم چيدن
به پيش خود نيز کس نگرديد جز بقدر ضرور پيدا
چو آئينه صد جمال پنهان زديده بي نگه مبرهن
چو صبح چاک هزار کسوت زپيکر شخص عور پيدا
اشاره دستگاه خاقان عيان زمژگان موي چيني
کشاد و بست در سليمان زپرده چشم مور پيدا
کمان افلاک پربلند است از خم بازوي تصنع
بس است اگر کرد خط کشيدن زکلک نقاش زور پيدا
چکيدن اشک ناله زا شد زسجده دانه ريشه وا شد
فتادگي همت آزما شد که عجز گم شد غرور پيدا
نياز و ناز کمال و نقصان زيکديگر ظاهر و نمايان
ذکور شد از اناث عريان اناث شد از ذکور پيدا
بهم اگر چشم باز گردد قيامت آئينه ساز گردد
کز اعتبارات جسم خاکي چو عبرتيم از قبور پيدا
ملايمت چون شود ستمگر زهر درشتيست سخت روتر
چو آب از حد برد فسردن نميشود جز بلور پيدا
گذشت چندين قيامت اما درين نيستان بي تميزي
زپنبه گوش هاي غافل چو ني گره کرد صور پيدا
زانقلاب مزاج اعيان بحق امان بردنست (بيدل)
علامت عافيت ندارد چو گردد آب از تنور پيدا