جهان گرفت غبار جنون تلاشي ما
چو صبح تاخت بگردون جگر خراشي ما
حرير کسوت تنزيه فال شوخي زد
ببوي پيرهن آميخت بدقماشي ما
دل از تعلق اسباب قطع راحت کرد
نفس بناله کشيد از قفس تراشي ما
نداشت گرد دگر آستان يکتائي
خيال قرب شد احکام دور باشي ما
چه ظلم داشت درين انجمن تميز فضول
که خودپرست عيان کرد خواجه تا شي ما
کسي مباد خجل از تعلق اغراض
عرق بجبهه دمانداز نياز پاشي ما
در آتشيم چو شمع از ضعيفي طاقت
که رنگ رفته نجسته است از حواشي ما
بهر زمين که فتاديم برنخاست غبار
جهات تنگ شد از پهلوي فراشي ما
زنشه مي تمکين ما مگو (بيدل)
قدح در آب گهر زد ادب معاشي ما