چه امکان است گرد غير ارين محفل شود پيدا
همان ليلي شود بي پرده تا محمل شود پيدا
غناگاه خطاب از احتياج آگاه ميگردد
کريم آواز ده کز شش جهت سايل شود پيدا
مجاز انديشيت فهم حقيقت را نمي شايد
محال است اينکه حق از عالم باطل شود پيدا
نفس را الفت دل هم زوحشت برنمي آرد
ره ما طي نگردد گر همه منزل شود پيدا
برون دل نفس را پرفشان ديدم ندانستم
که عنقا چون شود از بيضه گم بسمل شود پيدا
بگوهر وارسيدن موجها بر هم زدن دارد
جهاني را شگافي سينه تا يکدل شود پيدا
ره آوارگي عمريست ميپويم نشد يارب
که چون تمثال يک آئينه وارم دل شود پيدا
زمحو عشق غير از عشق نتوان يافت آثاري
بدريا قطره چون گرديد گم مشکل شود پيدا
شهيدان ادبگاه وفا را خون نميباشد
مگر رنگ حنائي از کف قاتل شود پيدا
سواد کنج معدومي قيامت عالمي دارد
که هر کس هر کجا گم گشت ازين منزل شود پيدا
برنگي موج خلقي از طپيدن آب ميگردد
گزين دريا بقدر يک گهر ساحل شود پيدا
نفس تا هست زين مزرع تلاش دانه دل کن
که اين گم گشته گر پيدا شود حاصل شود پيدا
بقدر آگهي آماده است اسباب تشويشت
طبيعت بايد اينجا اندک غافل شود پيدا
درين دريا دل هر قطره گوهر در گره دارد
اگر بر روي آب آيد همان (بيدل) شود پيدا