چه امکانست فردا عرض شوخي ناتوانش را
مگر حيرت شفيع جرأت انديشد بيانش را
بهار عافيت عمريست گز ما دور ميتازد
بگردش آورم رنگي که گردانم عنانش را
مشو ايمن زتزوير قد خم گشته زاهد
که پيش از تير در پرواز مي بينم کمانش را
مداراي حسود از کينه جوئيها بتر باشد
خطر در آب تيغ از قعر کم نبود کرانش را
زمهمان خانه گردون چه جوئي نعمت سيري
که نقش کاسه جز تنگ چشمي نيست خوانش را
جهان بر دستگاه خويش مينازد ازين غافل
که چشم بسته زير بال دارد آسمانش را
درشتي آنقدر در باغ امکان آبرو دارد
که جاي مغز پرورده است خرما استخوانش را
زند گر شمع با حسن تو لاف گرم بازاري
بآهي ميتوانم قفل بر در زد دکانش را
کجا يابد سر ما ناکسان بار سجود او
مگر بر جبهه بنويسيم نام آستانش را
نهان از ديده ها تصوير عاشق گريه ئي دارد
مبادا رنگ گيرد دامن اشک روانش را
باين فطرت که در فکر سراغ خود گمم (بيدل)
چه خواهم گفت اگر حيرت زمن پرسد نشانش را