چون نقش پا ز عجز نگرديد روي ما
در سجده خاک شد سر تسليم خوي ما
بيهوده همچو موج زبان برنميکشيم
لبريز خامشيست چو گوهر سبوي ما
اي وهم عقده بر دل آزاد ما مبند
بي تخم رسته است چو مينا کدوي ما
حيرت سجود معبد راز محبتيم
غير از گداز نيست چو شبنم وضوي ما
حرفيکه دارد آينه مرهون حيرتست
سيلي خور زبان نشود گفتگوي ما
چون شمع سربلندي عشاق مفت نيست
يعني بقدر سوختن است آبروي ما
مشهور عالميم بنقصان اعتبار
اظهار عيب چون گل چشم است بوي ما
گمگشتگان وادي حيرت نگاهيئيم
در گرد رنگ باخته کن جستجوي ما
از بسکه خو گرفته وضع ملايميم
جز رنگ نيست گر شکند کس بروي ما
نتوان کشيد هرزه تريهاي عاريت
(بيدل) زبحر نظم بس است آب جوي ما