چون سرو کلفتي چند پيچيده اند بر ما
بارد گر نداريم دل چيده اند بر ما
بر يک نفس نشايد تکليف صد فغان بست
ني هاي اين نيستان ناليده اند بر ما
چون گوهر از چه جرأت زين ورطه سر براريم
امواج آستين ها ماليده اند بر ما
در عرصه گاه عبرت چون رنگ امتحانيم
هرجاست دست و تيغي يازيده اند بر ما
اي دانه چند نالي از آسياي گردون
ما را ته زمين هم سائيده اند بر ما
انسان نشان طعن است در کارگاه ابرام
عالم سريشمي کرد چسبيده اند بر ما
جاه از شکست چيني بر فقر غالب افتاد
ياران زسايه مو چربيده اند بر ما
تا جبهه نقش پا نيست زحمت زما جدا نيست
آخر چو گردن شمع سرديده اند بر ما
صبح جنون بهاريم رسواي اعتباريم
چاک قباي امکان پوشيده اند بر ما
نوميدي از دو عالم افسونگر تسلي است
روغن زسودن دست ماليده اند بر ما
آئينه يقينيم اما بملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشيده اند بر ما
در خرقه گدايان جز شرم نيست چيزي
بهر چه اين سگي چند غريده اند بر ما
(بيدل) چه سحر کاريست کاين زاهدان خودبين
آئينه در مقابل خنديده اند بر ما
چون شمع زاتشي که وفا زد بجان ما
بال هماست بر سر ما استخوان ما
عمريست هرزه تازي اشک روان ما
کو گرد حيرتي که بگيرد عنان ما
شمشير آب داده زنگ ملامتيم
باشد درشت گوئي مردم فسان ما
ما را نظر بفيض نسيم بهار نيست
اشکست شبنم گل رنگ خزان ما
اين رشته تا به حشر مبيناد کوتهي
شمعي است در گرفته نامت زبان ما
چشم تري بگوشه دل واخزيده ايم
شبنم صفت زغنچه بس است آشيان ما
شمع از حديث شعله نبرده است صرفه ئي
آتش مزن بخويش مشو ترجمان ما
لخت جگر بديده ما رنگ اشک ريخت
ياقوت آب گشته طلب کن زکان ما
از درد نارسائي پرواز ما مپرس
چون ني گره شده است بصد جا فغان ما
در شعله زار داغ هوا نيز آتش است
اي باد صبح نگذري از بوستان ما
از رنگ رفته گرد سراغي پديد نيست
پي باختست وحشت خون روان ما
صبح نفس متاع جهان ندامتيم
تا چيده رفته است بغارت دکان ما
(بيدل) ره ديار فنا بسکه روشن است
چون شمع چشم بسته رود کاروان ما