چو اشک آنکس که ميچيند گل عيش از طپيدنها
بود دلتنگ اگر گوهر شود از آرميدنها
زبس عام است در وحشت سراي دهر بيتابي
دل هر ذره دارد در قفس چندين طپيدنها
مجو آوازه شهرت زآهنگ سبکروحان
صداي بال مرغ رنگ نبود در پريدنها
نگه در ديده حيران ما شوخي نميداند
برنگ چشم شبنم درد اين ميناست ديدنها
دو تا کرديم آخر خويش را در خدمت پيري
رسانيديم بار زندگاني تا خميدن ها
زرونق باز مي ماند چو مينا شد زمي خالي
شکست رنگ ظاهر ميشود در خون کشيدنها
مرا از پيچ و تاب گردباد اين نکته شد روشن
که در راه طلب معراج دامانست چيدنها
زقطع الفت دلها حسود آسوده ننشيند
شود خميازه مقراض افزون در بريدنها
گداز درد نوميدي تماشاي دگر دارد
برنگ اشک ناسورم نظر باز چکيدنها
حباب از موج هر کز صرفه طاقت نمي بيند
ز بال ما گره واميکند آخر طپيدنها
زهستي گر برون تازي عدم در پيش مي آيد
درين وادي مقامي نيست غير از نارسيدنها
مجو از طفل خويان فطرت آزادگان (بيدل)
به پرواز نگه کي ميرسد اشک از دويدنها