چندين دماغ دارد اقبال و جاه مينا
بر عرش ميتوان چيد از دستگاه مينا
رستن زدور کردون بي ميکشي محال است
دزديده ايم زمينا سر در پناه مينا
دور فلک جنون کرد ما را خجل برآورد
بر خود زشرم بستيم آخر گناه مينا
تا مي رسد بساغر بر هوش ما جنون زد
يوسف پري برآمد امشب زچاه مينا
زاهد ببزم مستان ديگر تو چهره منماي
شب هاي جمعه کم نيست روز سياه مينا
با اين درشت خويان بيچاره دل چه سازد
عمريست بر سر کوه افتاده راه مينا
دلها پر است با هم گر حرف و صوت داريم
قلقل درين مقام است يکسر گواه مينا
با دستگاه عشرت پرتوام است کلفت
چشم تري نشسته است بر قاه قاه مينا
شرم خمار مستي خون گشت و سر نيفراخت
آخر نگون برامد از سينه آه مينا
نازک دلان اين بزم آماده شکست اند
از وضع پنبه زنهار مشکن کلاه مينا
پاس رعايت دل آسان مگير (بيدل)
با هر نفس حسابيست در کارگاه مينا