پيش آن چشم سخنگو موج مي در جامها
چون زبان خامشان پيچيده سر در کامها
رنگ خوبي را زچشم او بناي ديگر است
روغن تصوير دارد حسن ازين بادامها
موج دريا را طپيدن رقص عيش زندگيست
بسمل او را به بي آرامي است آرامها
از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق
ميتوان صد بوسه لذت بردن از دشنامها
چون خط پرگار اگر مقصد دليل عجز نيست
پاي آغاز از چه ميبوسد سر انجام ها
از گرفتاري ما با عشق زيب ديگر است
بال مرغان مي شود مژگان چشم دامها
شهره عالم شدن مشکل بود بيدردسر
روز و شب چين بر جبين دارد نگين از نامها
سخت دشوار است قطع راه اقليم عدم
همچو پيک عمر بايد از نفس زد گامها
مقصد وحشت خرامان نفس فهميدنيست
بي سراغي نيستند اين بوي گل احرامها
نشه عيشي که دارد اين چمن خميازه است
بر پر طاوس مي بندم برات جامها
هيچکس در عالم اقبال فارغ بال نيست
رخش نتوان تاختن (بيدل) به پشت بامها