بهستي انقطاعي نيست از سر سرگراني را
نفس باشد رگ خواب پريشان زندگاني را
خوشا رندي که چون صبح اندرين بازيچه عبرت
بهستي دست افشاندن کند دامن فشاني را
شررهاي زمينگير است هر سنگي که مي بيني
تن آساني فسردن ميکند آتش عناني را
عيار زر اگر ميگردد از روي محک ظاهر
سواد فقر روشن ميکند رنگ خزاني را
سراپايم تحير در هجوم ريشه ميگيرد
برارم گر زدل چون دانه اسرار نهاني را
کسي را ميرسد جمعيت معني که چون کلکم
بخاموشي ادا سازد سخنهاي زباني را
نشستي عمرها حسرت کمين لفظ پردازي
زخون گشتن زماني غازه شو حسن معاني را
چه غم دارد اگر زد بر زمين چون سايه ام کردون
کز افتادن شکستي نيست رنگ ناتواني را
لباس عارضي نبود حجاب جوهر ذاتي
اگر در تيغ باشد آب نگذارد رواني را
بسعي ناله و افغان غم دل کم نميگردد
صدا مشکل بود از کوه بردارد گراني را
برنگ شمع تدبير گدازي در نظر دارم
چه سازم چاره دشوار است درد استخواني را
شب هجران چه جوئي طاقت صبر از من (بيدل)
که آهم ميکند سنگ فلاخن سخت جاني را