بهار انديشه صد رنگ عشرت کرد بسمل را
کف خونيکه برک گل کند دامان قاتل را
زتأثير شکستن غنچه آغوش چمن دارد
توهم مگذارد امان شکست شيشه دل را
نم راحت ازين دريا مجو کز درد بي آبي
لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را
درين وادي حضور عافيت واماندگي دارد
مده از کف بصد دست تصرف پاي در گل را
تفاوت در نقاب و حسن جز نامي نميباشد
خوشا آئينه صافي که ليلي ديد محمل را
چه احسان داشت يارب جوهر شمشير بيدادش
که در هر قطره خون سجده شکريست بسمل را
نفس در قطع راه عمر عذر لنگ مي آرد
نصيحت پيشرو باشد بوقت کار کاهل را
چو ماه نو مکن گردن کشي گر نيستي ناقص
که اينجا جز سپرداري کمالي نيست کامل را
عروج چرخ را عنوان عزت خوانده ئي ليکن
چنين بر باد نتوان داد الا فرد باطل را
دل آسوده از جوش هوسها ناله فرسا شد
خيال هرزه تازي جاده گردانيد منزل را
سراغ سايه از خورشيد نتوان يافتن (بيدل)
من و آئينه نازي که ميسوزد مقابل را