بطوق فاخته نازد محبت از فن ما
که زخم تيغ تو دارد طواف گردن ما
زبان ناله ببستيم زين ادب که مباد
تبسم تو کشد ننگ لب گزيدن ما
عيان نشد زکجا مست جلوه مي آئي
فداي طرز خرامت زخويش رفتن ما
بشکر عجز چه مقدار دانه ناز کند
بلند کرد سر ما زپا فتادن ما
فغان که داد رهائي نداد وحشت هم
چو رنگ شمع قفس گشت پرکشادن ما
درين ستمکده دل شکوه ئي نکرد يلند
شکست چيني و موئي نخاست از تن ما
چو دشت تنگي اخلاق زيب مشرب نيست
جبين گرفته بدست کشاده دامن ما
بقدر حاصل از آفات آگهيم همه
بجاي دانه همين مور داشت خرمن ما
نئيم رنگي و چندين چمن نموداريم
بروي آب فتاده است موج روغن ما
بغير خامشي اسرار دل که مي فهمد
چه نکتها که ندارد زبان الکن ما
زگل مپرس که بو در کجا وطن دارد
نيافت مسکن ما هم سراغ مسکن ما
چه ممکن است بگيريم دامنش (بيدل)
که ميرسد بتري نامش از گرفتن ما