بسکه چون گل پرده ها بر پرده شد سامان مرا
پيرهن در جلوه آيم گر کني عريان مرا
تا به پستي ها عروج اعتبارم گل کند
خامشي چون آتش ياقوت زد دامان مرا
از پي اصلاح ناهمواري طبع درشت
آمد و رفت نفسها بس بود سوهان مرا
کاروان اشکم از عاجز متاعي ها مپرس
آبله محمل کش است از ديده تا دامان مرا
شوق ديدارم چه سود از خويش بيرون رفتنم
ديده يعقوبم و جا نيست در کنعان مرا
اي طلب در وصل هم مشکن غبار جستجو
آتشم گر زنده ميخواهي زپا منشان مرا
در شکست من بناي نااميدي محکم است
فکر تعميري ندارم تا کند ويران مرا
در غم آباد فلک چون خانه وهم حباب
نيست جز يکعقده تار نفس سامان مرا
زين سبکساري که در هر صفحه نقشم زايل است
عشق ترسم محو سازد از دل ياران مرا
همچو شبنم نيست در آشوب گاه اين چمن
گوشه امني بغير از ديده حيران مرا
ميرسد دلدار و من عمريست از خود رفته ام
يک نگاه واپسين اي شوق بر گردان مرا
در رهش چون خامه کار پستيم بالا گرفت
آنچه (بيدل) ناخن پا بود شد مژگان مرا