بر قماش پوچ هستي تابکي وسواسها
پنبه ها خواهد دميد آخر ازين کرباسها
شيشه ساعت خبر از ساز فرصت ميدهد
خودسران غافل مباشيد از صداي طاسها
عبرت آنجا کز مکافات عمل گيرد عيار
ناخني دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنيا را به نهضت گاه آزادي چکار
در مزابل فارغند از بوي گل کناسها
عالمي باليده است از دستگاه خودسري
نشتري مي خواهد اين جمعيت آماسها
تا بود ممکن بوضع خلق بايد ساختن
آدميت پيش نتوان برد با نسناسها
حيرت ديدار با دنيا و عقبي شد طرف
بوي اميدي گوارا کرد چندين ياسها
بينوائي چون بسامان جنون پوشيده نيست
صبح خندد بر گريبان چاکي افلاسها
شرم ميدارد درشتي از ملايم طينتان
غالب افتاده است (بيدل) سرب بر الماسها