بر سنگ زد زمانه زبس ساز آشنا
در سرمه گرد ميکند آواز آشنا
امروز نيست قابل تفريق و امتياز
انجام کار دشمن و آغاز آشنا
گر صيقلي بکار برد سعي اتفاق
دل ميخراشد آئينه پرداز آشنا
تاکي درين بساط زافسون التفات
بر روي شمع خنده زند گاز آشنا
داد کشاد کار تظلم کجا برد
زد حلقه بستگي بدر باز آشنا
گر مدعاي مرغ نفس آرميدن است
دام و قفس خوش است زپرواز آشنا
بشنو نواي نيک و بد از دور و دم مزن
ني ناله داشته است زدمساز آشنا
چنگ قضاست دهر امان گاه خلق نيست
گنجشک را چه سود زشهباز آشنا
منت کش تکلف اخلاق کس مباد
بيگانه ام زخويش هم از ناز آشنا
از هر چه دم زني بخموشي حواله کن
اين انجمن پر است زغماز آشنا
مکتوب عشق قابل انشا کسي نيافت
برديم سر بمهر عدم راز آشنا
(بيدل) بحرف صوت هم آواره گشت خلق
آه از فسون غول بآواز آشنا