بر آن سرم که زدامن برون کشم پا را
بجيب آبله ريزم غبار صحرا را
بسعي ديده حيران دل از طپش ننشست
گهر کند چقدر خشک آب دريا را
اثر گم است بگرد کساد اين بازار
همان بناله فروشيد درددلها را
زخويش گم شدنم کنج عزلتي دارد
که بار نيست دران پرده و هم عنقا را
زبان درد دل آسان نميتوان فهميد
شکسته اند بصد رنگ شيشه ما را
فضاي خلوت دل جلوه گاه غيري نيست
شگافتيم بنام تو اين معما را
نگاه يار زپهلوي ناز ميبالد
بقدر نشه بلند است موج صهبا را
مخور فريب غنا از هوس گدازي ياس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
زجوش صافي دل جسم جان تواند شد
بسعي شيشه پري کرده اند خارا را
بغير عکس ندانم دگر چه خواهي ديد
اگر در آئينه بيني جمال يکتا را
بفقر تکيه زدي بگذر از تملق خلق
بمرگ ريشه دواندي دراز کن پا را
چسان بعشرت واماندگان رسي (بيدل)
بچشم آبله پا نديده ئي ما را