به خاک تيره آخر خودسريها ميبرد ما را
چو آتش گردن افرازي ته پا ميبرد ما را
غبار حسرت ما هيچ ننشست از زمينگيري
که هر کس ميرود چون سايه از جا ميبرد ما را
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدر کوشش
غباريم و طپيدن از کف ما ميبرد ما را
بگلزاري که شبنم هم اميد رنگ و بو دارد
نگاه هرزه جولان بي تمنا ميبرد ما را
اگر از دير وارستيم شوق کعبه پيش آمد
تگ و پوي نفس يارب کجاها ميبرد ما را
به پستيهاي آهنگ طلب خفته است معراجي
نفس گر واگدازد تا مسيحا ميبرد ما را
در آغوش خزان ما دو عالم رنگ ميبازد
زخود رفتن بچندين جلوه يکجا ميبرد ما را
گسستن نيست آسان ربط الفتهاي اين محفل
چو شمع آتش عناني رشته برپا ميبرد ما را
دکان آرائي هستي گر اين خجلت کند سامان
عرق تا خاک گرديدن بدريا ميبرد ما را
اگر عبرت ره تحقيق مطلب سر کند (بيدل)
همين يک پيش پا ديدن بعقبي ميبرد ما را