بحر مي پيچد به موج از اشک غم پرورد ما
چرخ ميگردد دو تا در فکر بار درد ما
گر بميدان رياضت کهربا دعوي کند
کاه گيرد در دهن از شرم رنگ زرد ما
دور نبود گر کمان صيد دلها زه کند
هم اداي ابروي نازيست بيت فرد ما
ميدهد بوي گريبان سحر موج نسيم
ميتوان دانست حال دل زآه سرد ما
همچو ني در هر نفس داريم نقد ناله ئي
اي هوس غافل مباش از گنج باد آورد ما
ما سبکروحان زقيد شش در تن فارغيم
مهره آزاد دل دارد بساط نرد ما
گر دهد صد بار گردون خاکت عالم را ببارد
نشکند آشفتگي رنگي بروي گرد ما
دوش با تيغ تبسم رفتي از بزم و هنوز
شور بيرون مي دهد زخم نمک پرورد ما
در سواد حيرت ازياد جمالت بيخوديم
روز و شب خواب سحر دارد دل شبگرد ما
نيست (بيدل) جز نواي قلقل ميناي مي
هيچکس در محفل خونين دلان همدرد ما