به تردستي بزن ساقي غنيمت دار قلقل را
مبادا خشکي افشارد گلوي شيشه مل را
زدلها تا جنون جوشد نگاهي را پرافشان کن
جهان تاگرد دل گيرد پريشان ساز کاکل را
چسان رازت نگهدارم که اين سررشته غيرت
چو باليدن بروي عقده مي آرد تأمل را
سرشک از ديده بيرون ريختم مينا بجوش آمد
چکيدنهاي اين خم آبياري کرد قلقل را
درين محفل که جوشد گرد تشويش از تماشايش
بخواب امن ميباشد نگه چشم تغافل را
زبحث شورش دريا نبازد رنگ تمکينت
چو گوهر گر بفهمي معني درس تأمل را
دچار هر که شد آئينه رنگ جلوه اش گيرد
صفاي دل برون از خويش نپسندد تقابل را
جنون ناتوانانرا خموشي ميدهد شهرت
بغير از بو صدائي نيست زنجير رگ گل را
نيازو ناز با هم بسکه يگرنگند در گلشن
زبوي غنچه نتوان فرق کرد آواز بلبل را
بمي رفع کجي مشکل بود از طبع کج طينت
بزور سيل نتوان راست کردن قامت پل را
شکنج جسم و عرض دستگاه اي بيخبر شرمي
غبارانگيز ازبن خاک و تماشا کن تجمل را
فسردن گر همه گوهر بود بي آبرو باشد
بکن جهد آنقدر کز خاک برداري توکل را
به پستي نيز معراجيست گر آزاده ئي (بيدل)
صداي آب شو ساز ترقي کن تنزل را