شماره ٥٩: بتازگي نکشد عافيت دماغ مرا

بتازگي نکشد عافيت دماغ مرا
مگر شکستن دل پر کند اياغ مرا
شبي که ديده کنم روشن از تماشايت
فتيله مد تحير بود چراغ مرا
زبرق ياس جگر سوز باده ئي دارم
که شعله نيز نبوسد لب اياغ مرا
نشاط باده بميناي غنچه گيها بود
شگفتگي همه خميازه کرد باغ مرا
خمار شيشه چرخ از نگونيش پيداست
چسان علاج کند کلفت دماغ مرا
در ابروي تو شکن پرورد تغافل چند
مقام فتنه مکن گوشه فراغ مرا
هزار رنگ زبخت سياه من گل کرد
زمانه شوخي طاوس داد زاغ مرا
چو موج سرمه نهانم بچشم خوش نگهان
زحلقه رم آهو طلب سراغ مرا
فسردگي مطلب از دلم که در ايجاد
به تيغ شعله بريدند ناف داغ مرا
مگر زناله تهي گشت سينه (بيدل)
که خامشي است سبق عندليب باغ مرا