با کمال اتحاد از وصل مهجوريم ما
همچو ساغر مي بلب داريم و مخموريم ما
پرتو خورشيد جز در خاک نتوان يافتن
يک زمين و آسمان از اصل خود دوريم ما
در تجلي سوختيم و چشم بينش وانشد
سخت پابرجاست جهل ما مگر طوريم ما
با وجود ناتواني سر بگردون سوده ايم
چون مه نو سر خط عجزيم و مغروريم ما
تهمت حکم قضا را چاره نتوان يافتن
اختيار از ماست چندانيکه مجبوريم ما
مفت ساز بندگي گر غفلت و گر آگهي
پيش نتوان برد جز کاري که مأموريم ما
بحر در آغوش و موج ما همان محو کنار
کارها با عشق بي پرواست معذوريم ما